مثل بچه ی آدم نشسته بودم پشتی سیستمی خودم آ مشغولی کاری خودم بودم. وقت کم بود آ کارا یوخده بهم گره خورده بود. آخه آخرا بعضی کارامونس آ کم کم داریم بعضی پروژه ها را جمع آجورشون میکنیم, تا بشه پروژه جدید به دست گرفت.
آقای سعیدی _ایشون با الباقی رفیق آ رفقاشون یه شرکتی مهندسی مستقل زدند آ بارآبنه را جمع کردند رفتند تا سفره ی کار آ زندگی را مستقل پهنش کنند آ به قولی معروف رو پا خودشون وایسند(از شرکتی مهندسی ما رفتند آ جُدا شدند)_ بله.... ایشون ظاهرا برای حلی بعضی مشکلاتی کاری فراخوان شده بودند تا بلکی بگن چیطور شد که اینطور شد.........
همون صبحی اولی وقت بود که جهت عرض سلام آ احوال پرسی اومدن واحدی ما , همکاران گرامی لابلای احوال پرسی ازشون پرسیدن : خب ! آقای مهندس از کاروبار چه خبر؟
بنده خدا یه آهی کشید آ یه نگاهی سمت من کرد آ گفت :اگه رفیق آ رفقای خانم پاکروان بزارن!؟......
یوخده که نه خیلی...... چشمام گرد شد آ خنده م گرفت. عرض کردم: رفقای من؟!!!!!!!...
بنده خدا شروع کرد به شکایت از وضع موجودی بازار آ اجناس آ دلار آ .... گفتن.
همکار گرامی یه اشاره ای کرد که آقای مهندس شوما که رفته بودین توو کاری سکه ,وضعتون الآن باید توپ باشه.
بنده خدا دوباره همه را چسبوند به رفقای خانم پاکروان.
حالا..........
من کم کم داشت آمپرم میچسبید. که آخه باباجون.... ولی با خودم گفتم بزار بچه آروم اومدس -آروومم بره....
ولی کوتاه نیمیومدن که ... تا حرف کشید به اینجا که خانوم پاکروان فلان همکارِمونم از شرکت رفت,شیرینی نمیدین؟
(دیدم نیمیشه... نیمیشد اینا قند توو دلشون آب بشد آ من اخمام توو هم باشه) با یه لبخندی عرض کردم , همین که شوما حرس بخورین برای من شیرینس.
یوخده جا خوردن. شروع کردن به جواب.
ادامه دادم من همین که ببینم شوما حرس می خوریندا برام شیرینس. لذت داره. چرا فقط شوما از حرس دادن من کیف کنین؟! بزار منم لذت ببرم.
ظاهرا حرف براشون زیادی سنگین شده بود. همونطور که مشغولی کار روو سیستمی یکی از همکارا بودن آرووم فرمودن این شیرینی براتون زیاد طول نمیکشه.زیادم خوشحال نباشین.
منم همونطور که مشغولی کاری خودم بودم , جواب دادم حالا که میبینین پایداریمون رو.
کارش تموم شده بود که از اتاق رفت بیرون. یکی از همکاران گرامی با چهره ای عصبانی عرض کردن که: خانم پاکروان بد باهاش حرف زدی. توهین بدی کردی.
عرض کردم. ببینم حرفای ایشون توهین به من نبود؟
همکار گرامی ادامه دادن: خانم پاکروان اینجور نگو .مردم دارن اذیت میشن.
عرض کردم: باباجون ما هم مردمیم. ما هم اذیت میشیم. قیمتا برای ما هم بالا و پایین میشه.
همکار گرامی ادامه دادن: ولی شوما تعدادتون خیلی کمه.....
تعجب کرده بودم از تصورش از ملت و در مقابل ,تصورش از خودش و جماعتی که همه چی رو رنگ شده می بینن. عرض کردم : نه عزیزم شما تصور میکنین. شما کمتر از اونی هستین که فکرش رو میکنین. چشمات رو باز کن و مردم رو ببین.
............. خلاصه حرفامونا زیاد ادامش ندادیم. این وسط یه چیزی به ذهنم رسید که بابا, اینا تازه میخوان تیکه انداختنهاشون رو شروع کنن. من اینجوری خیلی مشغول میشم.
صدام رو یوخده بلندتر کردم آ اینجوری حرفاما ختمش کردم که : بزار عزیزم یه چیزی را همینجا خدمتدون عرض کنم. تا انتخابات دوماه دیگه موندس , من از همین الآن میگم . من خفه نمیشماااااااااا. از امروز هرکی بهم تیکه انداخت -همونقدر بهش تیکه میندازم. هرکی بهم حرفی زد-همون اندازه بهش حرف میزنم. هرکی بهم توهین کرد-بهش توهین میکنم. این رو قبلش گفته باشم. والسلام.
آ نیشستم سری جام. آمپر چسبونده بودم. ولی کار هم زیاد سرم ریخته بود. وقت برا تلف کردن نداشتم. جمله دیگه تموم شده بود که رئیس محترم هم برگشتن توو اتاق.
مشغولی کارا مون شده بودیم. ولی فضا زیادی سنگین شده بود. این میوه ی عملکرد دوستانیه که تازگی مستقل شدن. بالاخره باید یه کاری کنن شرکت قبلیشون فلج بشه تا بلکی کارا یوخده شم گیری اینا بیاد . یا حداقل نیازمند همکاری باهاشون بشه. بالاخره توو آستیناشون ترفند زیادس......... خدا به من آ امثالی من صبر عنایت فرماید تا بلکی از امثالی این حضرات روو دست نخوریم.
خدا صبرمون بدد آ بصیرت.